سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گناه نتوانستن کردن ، گونه‏اى از ترک گناه است . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 , ساعت 12:27 عصر

عشق نبوَد عاقبت ننگی بود


عشق پاک، هوس شعله‏ور، نشانه‏ها (3)



لینک مقاله اول (عشق پاک، هوس شعله‏ور)


لینک مقاله دوم(رهروان عشق آگاهانه یا...)


متأسفانه عشق پاک و حقیقی در زمانه ی ما بسیار کم است و بسیاری از عشق‏های ادعایی، عشق‏های شیشه‏ای هستند و به کمترین تلنگری می‏شکنند و فرو می‏ریزند.


 عشق به مظاهر مادی و جسمانی محبوب، عشق شیشه‏ای است و مانند آتش برخاسته از هیزم‏های ترد و شکننده و خشک، شعله‏ور و کم‏دوام است در حالی که برای زندگی به آتش عشق پایدار و ملایم نیازمندیم.


 عاشق جسم محبوب، هوس‏بازی است که فقط در فکر کام گرفتن و آتش دل فرو نشاندن و دوام عشق او حداکثر به مدت دوام زیبایی جسمی محبوب است و با زوال زیبایی محبوب به زوال می‏گراید.


 


مولانا داستان عشقِ هوسی را بدین شرح وا می‏گوید:


روزی پادشاهی در صید، دختری را دید و صید او شد. آن دختر را به هر قیمت بود به چنگ آورد. روزی چند از وصال نگذشته بود که دختر بیمار شد و هر چه پزشکان حاذق در مداوای او کوشیدند، کمتر نتیجه گرفتند. سلطان که از طبابت پزشکان ناامید شده بود، به مسجد رفت و از حق‏تعالی کمک طلبید. در حال مناجات و گریه به خواب رفت و در خواب دید پیری به او می‏گوید: فردا غریبی وارد شهر می‏شود که علاج دختر به دست اوست.


شاه در روز بعد از دریچه قصر به راه چشم دوخته بود که ناگاه دید مسافری از دور پیدا شد. وقتی به نزدیک آمد مشخصات او را با آنچه در خواب بدو گفته بودند، مطابق یافت و او را به کاخ خواست و از وی برای معالجه همسرش کمک طلبید. طبیب بعد از معاینات دقیق فهمید که علت مرض نه جسمی بلکه روحی است و عشق، او را به این روز انداخته است.


لذا با ملایمت به گفتگو با زن پرداخت و در حال گفتگو نبض او را به دست داشت. از او پرسید: اهل کدام شهر هستی و دوستان و خویشاوندانت در آن شهر کیانند؟ زن نام شهر و دوستان و آشنایان خود را برد و طبیب مشاهده کرد که نبض او را تغییری حاصل نیامد. پزشک نام سایر شهرها را می‏برد و نبض زن را در دست داشت تا اینکه نام سمرقند بر زبان او جاری شد و نبض زن را تندی حاصل آمد. طبیب دانست که محبوب وی در سمرقند است.


به ذکر محله‏ها، خیابان‏ها و کوچه‏ها پرداخت و وقتی نام محله و خیابان و کوچه محبوب بر زبان طبیب جاری می‏شد، نبض زن، تندی می‏گرفت و طبیب می‏فهمید. با پی بردن طبیب به نام کوچه، اسامی ساکنان کوچه را به دست آورد و به ذکر یکایک پرداخت. همین که نام یکی از آنان بر زبانش جاری شد، نبض زن تندی گرفت. طبیب از صاحب نام پی‏جویی کرد و فهمید جوانی است زرگر. طبیب سلطان را راضی کرد و جوان را تطمیع کردند و پیش دختر آوردند و چند ماهی در صحبت با هم به سر بردند. پس از آنکه دختر سلامت خود را باز یافت، پزشک با خوراندن داروهایی سخت به پسر، سبب لاغر و رنجور شدن او شد. هر روز این رنجوری فزونی گرفت تا از آن جمال و زیبایی چیزی نماند و دختر نیز عشق خود از او بگرفت و علاقه به او از دل خویش بیرون کرد.


و


ادامه مطلب...


لیست کل یادداشت های این وبلاگ