سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو کار با هم چه ناهمگون است و ناسازوار ، کارى که لذتش رود و گناهش ماند ، و کارى که رنجش برود و پاداشش ماند . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 90 اردیبهشت 14 , ساعت 12:22 عصر


بدبینی
تعریف بدبینی
در تعریف بدبینی گفته اند:
بدبینی باوری است که همه چیزها را بد می داند و در مسیر بدتر شدن یا به غلبه نهایی شر بر خیر معتقد است. بدبینی نقطه مقابل خوش بینی است; باور به این که اشیاء علی العموم خوب و مطلوبند. بدبینی فلسفی میلی به قبول این باور است که زندگی دارای ارزش منفی است یا این که این جهان در بدترین شکل ممکن است. بدبینی فلسفی به ویژه به فلسفه آرتور شوپنهاور اشاره دارد.1
بدبینی اشاره به رهیافتی است در قبال حیات که از خود ناامیدی نشان می دهد, یک دیدگاه عام و سربسته مبنی بر این که رنج و شر در امور انسان غالب است. بدبینی نقطه مقابل خوش بینی است که مشعر است بر این که در مجموع توازنی از خیر و لذت و جود دارد و یا حداقل در درازمدت پیروزی از آن خیر است.2
بدبینی عبارت است از :1 . تمایل به ابراز دیدگاه منفی یا ناخرسندانه یا اتخاذ تیره ترین دیدگاه ممکن; 2 . این آموزه یا اعتقاد که جهان فعلی بدترین جهان های ممکن است و این که همه چیز نهایتاً میل به شر دارد; 3 . این آموزه یا اعتقاد که شرور جهان بر خیرات آن می چربند.3
تمایل به تأکید بر امکانات, شرایط و جنبه های نامطلوب و یا انتظار بدترین پیامدهای ممکن.4
تمهید
قبل از ورود به بحث ذکر برخی از مقدمات لازم است:
ییک. چون بدبینی معمولاً با پوچی ملازم است بیشتر نویسندگان به هنگام بحث, بدبینی را با پوچ گرایی و از آن سو خوش بینی را با معناداری یکی می گیرند, اما اینها لزوماً یکی نیستند, گو این که با یکدیگر رابطه بسیار نزدیک دارند. بدبینی بیشتر یک نگرش است, بدبین به عکسِ خوش بین جهان را بد می بیند, به غلبه خیرات بر شرور و یا حداقل توازن معقول خیر و شر باور ندارد, اما پوچ گرا کسی است که برای زندگی غایت معقولی نمی شناسد. پس اگر بدبینی عبارت باشد از باور به غلبه شرور و آلام, امکان دارد کسی پوچ گرا باشد اما بدبین نباشد و زندگی را علی رغم خیرات و لذاتش پوچ و بی معنا بداند یا بدبین باشد اما مسیر جهان را دارای هدف بداند, مثل فُن هارتمان که به دیدگاه او اشاره خواهد شد. اما از آن جا که جهان در کام یک پوچ گرا تلخ است می توان با نوعی گسترش در معنای بدبینی او را هم بدبین دانست.
دو. نومیدی یک حالت عاطفی است. شخص نومید وضعیت خود را به هر دلیل مطلوب نمی داند و امیدی هم به خروج از این وضع ندارد, اما بدبینی نوعی نگرش است. بدبین بیشتر با ساحت عقلی خود و نومید بیشتر با ساحت عاطفی خود درگیر مسأله است, گرچه بدبین معمولاً نومید است, اما این دو لزوماً یکی نیستند, هرچند خیلی ها به دلیل پیوستگی ممکن است آنها را یکی بگیرند.
سه. برخی بدبینی را نوعی اعتقاد, بعضی نوعی رهیافت و عده ای نوعی تمایل می دانند, اما واقع این است که صرف باور را اگر با بی اعتنایی و دنبال کردن زندگی روزمره توأم باشد نمی توان بدبینی نامید. بدبینی نوعی حساسیت منفی نسبت به زندگی است. از این رو, میزان بدبینی شخص را قوت و اتقان دلایل او به نفع بدبینی تعیین نمی کند. اگر ملاک این باشد شوپنهاور از همه بدبین تر است. برای تعیین میزان بدبینی بایستی قوت اعتقاد و شدت درگیری روح و ضمیر شخص را کاوید, در این صورت بدبینی کسانی مثل هدایت و مین لاندر5 حتی از شوپنهاور نیز شدیدتر است. بدبین نه فقط با ذهن بلکه با تمام وجود خود درگیر مسأله است. اگر رویکرد بتواند چنین معنایی را افاده کند, باید گفت بدبینی نوعی رویکرد است.
چهار. بدبینی امری نسبی است و دارای درجاتی از شدت و ضعف. گاهی شخص در یک برهه از زندگی بدبین است, اما گاهی بدبینی سراسر زندگی او را فرا می گیرد. گاهی شخص نسبت به سرنوشت خاص خود بدبین است, ولی با این همه معتقد است که زندگی برای دیگران لذت بخش است, اما گاهی گستره بدبینی بیشتر می شود و شخص جهان را برای تمامی آدمیان آکنده از رنج و عذاب می بیند. در این صورت ممکن است فرد به برون شدی اعتقاد داشته باشد, به این معنا که اندوه و رنج را پیوسته در دنیا بداند و معتقد باشد که در آخرت و پس از مرگ می توان از بهجت و سرور برخوردار شد (تصویری که مسیحیت ارائه می کند این گونه است) و یا معتقد باشد اندوه از ویژگی های زندگی مادی است و می توان با در پیش گرفتن یک زندگی معنوی و اتصال به عالم معنا از رنج رهایی یافت (عرفا جهان را این گونه می بینند), بدین سان برای این دو گروه رنج و درد می تواند پایانی داشته باشد; یعنی با انتقال از دنیا به آخرت یا از عالم ماده به عالم معنی, انسان می تواند از چنگال درد و رنج رهایی یابد.
اما هستند کسانی مثل بوداییان و پیروان آیین جین که رنج را بسیار گسترده می دانند و به بقای شخصی نیز اعتقادی ندارند, آیا می توان اینان را بدبین تمام عیار دانست؟ به نظر چنین نمی آید. مادام که در یک جهان بینی راه برون شدی از رنج نشان داده شود نمی توان آن را متهم به بدبینی مطلق کرد. افراطی ترین ادیانی که بر رنج انگشت می گذارند, برای حل مشکل راه هایی ارائه می کنند; اتصال به نیروانه و خاموش ساختن شعله خواسته ها پایانی است بر این رنج های مدام, گو این که این اتصال ممکن است بسیار دشوار و دیریاب باشد اما امکان آن منفذی است برای خروج از رنج فراگیر. این که به علت قصور همت و ضعف اراده ممکن است اکثریت از وصل به روشن شدگی و نجات محروم بمانند مسأله ای است ثانوی; از سویی گرچه ممکن است نشانی از شخص باقی نماند, اما کافی است رنج ها پایانی داشته باشند ولو با فنای شخص در نیروانه. بدین سان, گرچه این دیدگاه ابتدا بدبینانه می نماید, اما چون غایتی خوش فرجام را برای انسان تدارک می بیند که در آن رنج در جایی قطع می شود نمی توان آن را بدبینی مفرط نامید.
پس هر آن کس که خط پایانی برای رنج بشناسد از جرگه بدبینان مفرط خارج می شود. گفتن این که او زندگی این جهان را آکنده از رنج می داند و این برای بدبین نامیدن او کافی است مبتنی بر این پیش فرض اثبات ناشده است که حیات انسانی محدود به حیات این جهانی است, اما با فرض وجود جهان ها یا ساحت های دیگر می توان قائل به تفوق شر و رنج در یک مقطع شد نه تمام مقاطع.
پس بایستی گفت بدبینی مفرط عبارت است از باور به رنج گسترده بدون اعتقاد به راه برون شد; با این تفسیر هیچ یک از جهان بینی های دینی بدبین مفرط نیستند, چون همه می کوشند انسان را از وضعیت موجود نامطلوب به سمت وضعیت مطلوب ناموجود هدایت کنند و اساساً چون جوهره دین نجات است مایه ای از خوش بینی در هر دینی وجود دارد.
پنج. به لحاظ تاریخی بدبینی دارای سابقه ای طولانی است, شکل ملایم آن از مکتب رواقی در یونان و روم قدیم شروع می شود و سپس تا قرن بیستم و مکتب اگزیستانس گسترش می یابد, شوپنهاور در قرن 19 آن را به اوج می رساند و دیدگاه های او تأثیری گسترده روی نیچه و سایر متفکران اگزیستانس می گذارد.
کارو به تبع فُن هارتمان معتقد است بدبینی به ویژه در دوره های گذار رایج است; دوره هایی که در آن گونه های کهن اندیشه سلطه خود را از دست داده اند و از سویی نظام جدید و بدیل هم یا کاملاً شناخته نشده و یا به خاطر تازگی اصولِ خود توافق عموم را جلب نکرده است, در چنین وضعیتی ذهنِ انسان راه خود را در پیش می گیرد و به نظر می آید زندگی بیرونی از ثبات و دوام برخوردار نیست و زندگی در کل پوچ و نارضایت بخش است. مچینکف برای دورانی کمابیش مشابه در حیات فرد این حالت روحی بدبینانه را در نظر می گیرد: عبور از شور و حرارتِ جوانی به چشم انداز آرام تر و با ثبات تر بلوغ با بدبینی همراه است.6
زمینه ها و عوامل تکوین بدبینی
عوامل مختلفی می توانند بستر روانیِ مناسب جهت پیدایش و گسترش بدبینی را فراهم سازند. محدود ساختن عوامل بدبینی به چند مورد محدود نوعی ساده سازی مسأله است, طیفی از عوامل مختلف می توانند در این مسأله مؤثر باشند. عوامل زیر می توانند باعث اعتقاد به غلبه آلام یا اعتقاد به پوچی و یا هر دو شوند:
1 . برای عامه مردم شرایط ناهموار زندگی و رنج ها و ناملایمات روزمره نقش اصلی را ایفا می کنند, به نسبتی که شرایط ناملایم گسترده تر و شدیدتر باشد احتمال بروز بدبینی بیشتر است. بدین سان, احتمال ابتلای افراد مفلوج و زمین گیر, بردگان, ملل تحت سلطه, تهی دستان, ناکامان و سرخوردگان به بدبینی در قیاس با افراد سالم, آزادگان, ملت های مسلط, افراد برخوردار و بی نیاز, بیشتر است, هم چنین در ادوار نکبت و ادبار و به هنگام وقوع جنگ های خونین و فاجعه های طبیعی و ظهور امراض مسری بدبینی شیوع بیشتری می یابد.
2 . گاهی بدبینی معلول پوچ گرایی و شک گرایی است, البته قبلاً گفتیم که پوچ گرایی لزوماً به معنای بدبینی نیست, اما پوچ گرایی می تواند منجر به بدبینی شود. پوچی و شک خود پیامد لاینحل ماندن معماهای هستی است, پوچ گرایی انکار غایت معقول برای هستی است و شک گرایی معلول دست نیافتن به تبیینی رضایت بخش از هستی و یا تردید در وجود چنین تبیینی است. پوچ گرایی و شک گرایی می توانند به تنهایی باعث بدبینی شوند ولو شرایط زندگی چندان هم نامطلوب نباشد. اگر پوچی و شک با ادبار در زندگی توأم شود, در این صورت آمیزش تشویش ذهنی با رنج و محنت بدبینی شدیدتری را پدید می آورد.
3 . عامل دیگر دلایل عقلانی بدبینان و نظام های فلسفی ای است که بیشتر ساخته متفکران جدید است, گر چه خاستگاه این اندیشه ها در فلسفه های شرق کهن و در اندیشه پیش از مسیحی یافت می شود.
این فیلسوفان دلایل موجود به نفع خوش بینی را پوچ می دانند و در دفاع از بدبینی, نظامی فلسفی می پرورند. در این جا گاهی به تجربه های تلخ روزانه استناد می شود و گاهی دلایل مابعدالطبیعی ارائه می شود.
اما آیا این روحیه بدبینانه, بدبینان را به استدلال گری واداشته یا استدلال گری آنان را بدبین ساخته است؟ کار آنها استدلال است یا دلیل تراشی؟ به نظر می رسد ابتدا بدبینی در آنها نُضج گرفته و سپس این روحیه آنان را به استدلال واداشته است, اما پیداست که این را نمی توان مستندی جهت ردّ دیدگاه آنان قرار داد, چه آنان نیز ممکن است دلایل خوش بینان را دلیل تراشی بدانند.
4 . ماده انگاری: ماده انگاری صِرف با روحیه بدبینی پیوسته است. اگر جهان مجموعه ای به هم برآمده از اتم های پراکنده باشد که بی انگیزه و غایت و از سر تصادف به هم پیوسته اند و خود در چمبره نیروهایی مبهم و کور اسیرند, آن گونه که دموکریتوس و لوکرتیوس در یونان قدیم و اتمیست ها امروزی می گویند پس زندگی دست خوش سیری بی معنا است. انکار غایت معقول برای حیات, انکار ساحت های دیگر و تحدید آن در ماده مروج و مشوق پوچی است. قبول بی تفاوتی جهان, خود به تنهایی بدبینی زاست, چه رسد به آن که آن را با انسان بر سر عناد هم بدانیم.
5 . جبر: جبر به تنهایی مؤید بدبینی نیست, مگر این که جبری کور و بی هدف باشد, کسانی که آرائشان در این مقاله مورد بحث قرار می گیرد به چنین جبری باور دارند. شوپنهاور در مورد اختیار می نویسد (اعمال ارادی معلولِ ترکیبی از ساختار لایتغیر انگیزه هایند; به این معنا اختیاری در کار نیست, اما احساس این که ما مسئول کارها هستیم هست).7
آن چه تلخی را در یک هستیِ بی هدف افزون می کند این است که انسان حتی در مدت محدود و عرصه محدودی که در اختیار دارد کاره ای نباشد. اما جبرگرا اگر جبر را تدبیر نیروی قاهرِ خیری بداند که در کار هدایت جهان به سوی خیر و کمال است, از این تأثیر منفی برکنار خواهد ماند. چنین جبری با بدبینی ملازمه ندارد.
6 .باور به میرایی انسان: در انسان شوری عظیم و عطشی بی پایان برای جاودان ماندن هست و این شور است که همه فعالیت های او را معنادار می کند. حال اگر کسی متقاعد شود که مرگ نابودی و نقطه پایان است, آسان درهم شکسته و همه توان هایش به تحلیل می رود. اگر زندگی همین زندگی چند روزه باشد که در قیاس با عمر جهان لحظه ای بیش نیست, هرگونه تلاش از هر نوعی عبث است.
7 . علم: علم نقشی دوسویه ایفا می کند; برای توده های مردم علم بیشتر مشوّق خوش بینی است, علم با ضبط و مهار نیروهای قهار طبیعت که حس خودشیفتگی انسان را منکوب کرده و آرزوهایش را بر باد می داده اند و با کنترل امراض, کاهش خطرات و مهار فرآیندهای طبیعی نگرش مثبت نسبت به زندگی را تقویت کرده است. اما از سویی همین علم خطراتی جدید مثل انفجار اتمی و تشعشعات اتمی را به بار آورده است, یا با پرده برداشتن از خطراتی که انسان کهن از آن خبری نداشت مثل امکان برخورد قطعات عظیم سنگ سرگردان در فضا با کره زمین بدبینی را تقویت کرده است. اما مهم ترین نقشی که علم در گسترش بدبینی ایفا کرده نقشی است غیر مستقیم, انسان میمون زادی که حاصل تطورات زیستی است, شرافت و مکانت سابق خود را از دست می دهد. تکیه بر فرآیندهای زیستی صرف ایده غایت مندی خلقت را کم رنگ می کند.
اما شاید نقش باز هم مهم تر علوم جدید در بسط بدبینی پرده برداشتن از گستره عظیم جهان است: کره زمین اینک نه مرکز جهان بلکه ذره ای بسیار خرد و بی مقدار است و در میان میلیاردها میلیارد سیاره و ستاره سرگردان است که برخی به تنهایی میلیون ها برابر بزرگ تر از زمین اند. تاریخ جهان آن قدر طولانی است که عمر بشر در قیاس با آن یک لحظه هم محسوب نمی شود.
8 . لذت گرایی اخلاقی: در حوزه اخلاق, طرح معیار لذت برای ارزیابی خوبی و بدی با بدبینی همراه است. اگر خوب عبارت باشد از لذت, غلبه الم بر لذت به معنای غلبه شر بر خیر است و گستره وسیع آلام به معنای گستردگی شرور است, اما در نقطه مقابل, قبول جهان بینی های حامی کمال پذیری انسان و معتقد به سلطه عاقله بر سایر قوا و توان آن در ضبط و مهار انگیزه ها و احساسات, آن گونه که افلاطون و ارسطو می گفتند, مشوق خوش بینی است.
9 . دین: برخی ادیان و برخی از باورهای دینی فضایی تیره و تار فراهم می کنند. در آیین بودا و آیین جین جهان آکنده از رنج است, قانون کارما یا چرخه علت و معلولی عمل و عکس العمل, حتی امکان این را که انسان بتواند با خودکشی رنج را متوقف سازد از او می گیرد, چون پس از مرگ انسان باز در قالبی جدید به زندگی ادامه خواهد داد. تلاش جهت خودکشی عملی لغو است و ممکن است فرد به دست خود رنج های فراوان تری برای زندگی های آتی خود تدارک ببیند.
مسیحیت انسان را بالذات آلوده می بینند و گناه کار, از همان آغاز تولد, بی آن که عملی از انسان سر زند انسان آلوده است و مستحق مجازات, رستگاری به لطف خداوند وابسته است, اما هیچ معلوم نیست این لطف شامل چه کسی شود. فرد نمی تواند مطمئن باشد با اعمال نیک لطف خداوند را معطوف به خود می کند; این حالتِ نگرانی و تردید و دلهره در سرتاسرِ عمر, زندگی را به کابوس تبدیل می کند و گاهی شدت آن باعث رفتارهایی عجیب می شود, مثل آن زن مسیحی که طفلش را به عمد در چاهی پرتاب کرد و نفس راحتی کشید و با خود گفت اینک تکلیفم معلوم شد.8
تکیه ناشیانه و بیش از حد بر جباریت و قهاریت خداوند, بر جهنم و عذاب, بر عدالت خشک و خشن و بر کاستی ها و نقائص انسان و در عین حال جواب گو بودن او, آن چنان که در دین یهود مطرح است, می تواند پیامدهای منفی داشته باشد.
اما برخی نگرش های دینی می توانند فضای لازم برای خوش بینی را فراهم کنند. ترسیم یک فضای زیبا و دوست داشتنی خدایی که عاشق انسان است و رابطه او با انسان نه رابطه مولا و عبد بلکه رابطه عاشق و معشوق است, آن گونه که در نگاه عارفان مطرح است, می تواند زندگی را لبریز از شادی و معنا کند.
دلایل بدبینان
1 . دلایل مابعدالطبیعی
الف. استناد به خواست کیهانی: این نوع بدبینی را شوپنهاور مطرح می کند. شوپنهاور تقسیم ثنایی کانت را پی گرفت. کانت جهان را به دو حوزه نومن (بود) و فنومن (نمود) تقسیم کرد; کانت گفت واقع آن گونه که هست در دست رس ما نیست, ما در درون خود محبوسیم و جهان را از منظر خود می نگریم و فقط با جهان آن گونه که بر ما پدیدار می شود سر و کار داریم نه جهان آن گونه که هست. شوپنهاور که شیفته کانت بود این انگاره را از او پذیرفت, اما ابتکارش در فلسفه این بود که گفت من می دانم آن بود چیست, آن بود خواست و اراده (Will) است, منظور از این خواست نه خواست انسان بلکه خواستی است کلی و کیهانی که هست و بر همه چیز و همه کس سیطره دارد و خواست انسان نیز در سیطره آن یا نمود آن است. هر چیزی تعین آن خواست است که می کوشد تا خود را بر سایر اشخاص و اشیا تحمیل کند, این است که جهان میدان ستیزه و کشاکش است.
آن خواست مابعدالطبیعی که در نگاه شوپنهاور اصلی ترین واقعیت است خواستی است کور که جد و جهد, ذاتی آن است و هیچ گاه از تلاش باز نمی ایستد, هر چیزی در جهان نوعی عینیت یافتگی آن خواست مابعدالطبیعی است و آن خواست بیش از همه در خواست انسان جلوه می یابد, پس گویی ذاتی انسان خواست است و ذاتی خواست سیراب نشدن, چون خواست اگر اشباع شود و دیگر نخواهد, دیگر خواست نیست. پس تقلا و جد و جهد و تلاش بی پایان در جوهره انسان نهفته است و لذت چیزی نیست جز توقف موقت خواست و چون خواهش صورتی است از رنج, پس شادی و لذت که رهایی از آن رنج و از آن خواسته است امری است سلبی, آن چه اصیل است و حقیقتی, خواست است, لذت توقف خواست است, پس لذت است که امری سلبی است و نه درد و رنج آن گونه که سایر فیلسوفان می پندارند.9
ب. استناد به تغییر و بی ثباتی: شوپنهاور با استناد به تغییر, بی ثباتی و تحولِ بی وقفه این چنین از ایده های خود دفاع می کند: (پوچی در همه انحاءِ وجود شیء قابل مشاهده است, در ماهیت محدودِ فرد در زمان و مکان که نقطه مقابل طبع نامحدودِ زمان و مکان است, در (آن) که تنها نحوه وجود واقعی است و همواره در حال گذار, در اتکای متقابل همه اشیا و نسبیت آنها, در شدنِ مدام بی آن که از بود خبری باشد, در آرزوی مدام و هیچ گاه ارضا نشدن و در نبردی طولانی که تاریخ حیات را شکل می دهد. … آن چه بوده است دیگر نیست… در باب هر چیزی هم که موجود است در لحظه آتی می توان گفت که بوده است. بنابراین, چیزی که اهمیتی بسزا داشته اینک به چیزی بسیار کم اهمیت مبدل شده… انسان با حیرت فراوان می بیند که پس از هزاران سال عدم, او یک باره هست, مدتی اندک می زید و سپس باز مدتی بسیار طولانی فرا می رسد که او دیگر وجود ندارد. قلب سر به طغیان برمی دارد و نمی تواند بپذیرد که این راست باشد…. در مورد هر رخداد در زندگی فرد, تنها برای یک لحظه می توانیم بگوییم آن هست, پس از آن باید بگوییم بود. هر روز صبح ما یک روز را از دست داده ایم… شاید این گونه ملاحظات ما را به این سوق دهد که بایستی هدفِ اعلی حیات بیشترین بهره از زندگی باشد, چون این تنها واقعیت است, غیر آن هرچه هست بازی اندیشه است. از سوی دیگر, ممکن است گفته شود پیش گرفتن چنین مسیری حماقت محض است, چون چیزی که در لحظه آتی دیگر وجود نخواهد داشت و چونان یک خیال محو می شود نمی تواند ارزش بذل تلاشِ جدی را داشته باشد.
اس و اساسی که وجود ما بر آن قائم است حال است و حال همواره لغزان است. پس در حاق وجود, حرکت و بی قراری نهفته است. نمی توانیم آسایشی به دست آوریم که به جد و جهد در پی آنیم, چون کسی هستیم که از تپه پایین می رود وی نمی تواند روی دو پای خود برقرار بماند, مگر آن که به دویدن ادامه دهد. اگر توقف کند, به حتم به زمین خواهد خورد, یا مثل توپی که سر انگشت کسی می چرخد, یا چون سیاره ای که اگر یک لحظه از حرکت در مدار خودداری کند به سمت خورشید پرتاب می شود. بی قراری علامت وجود است.
در یک کلام وقتی همه چیز بی ثبات است و هیچ چیز نمی تواند تاب بیاورد, جایی که انسان اگر بخواهد برپا باشد باید حرکت کند و به جلو رود مثل یک آکربات روی یک بند, در چنین جهانی سعادت غیر قابل تصور است. اگر آن گونه که افلاطون می گوید (شدن مدام و هیچ گاه نبودن) تنها شکل هستی است, پس چگونه می توان در آن توطن کرد. زندگی باید چیزی خطا بوده باشد. حقیقت این مسأله به حد کافی آشکار خواهد شد اگر فقط به خاطر داشته باشیم که انسان آمیزه ای است از حوایج و الزامات که اجابتش سخت است و حتی وقتی که اجابت شوند کل آن چه به دست می آید وضعیتی از بی رنجی است که در این حال چیزی برای انسان نمانده است جز واگذاری خود به ملال. این دلیل است بر این که وجود ارزش فی نفسه ندارد. اگر زندگی, که جوهره وجود ما جد و جهد در راه آن است ارزش ذاتی مثبتی می داشت, چیزی به نام ملال هیچ گاه پیدا نمی شد).10
شوپنهاور تحت تأثیر اندیشه های بودا است. اولین حقیقتی که بودا پس از وصول به مرحله روشن شدگی بدان دست یافت گستردگی بی حد و اندازه رنج و الم بود,11 او می گوید سراسر اجزای وجود به رنج و الم وی از انیکه, آنتا و دوکه سخن می گوید. انیکه عبارت است از تحول مدام و بی وقفه همه عالم, آنتا بی خودی است و نبود یک من ثابت و دوکه عبارت است از غم و اندوه مدام, اما علت دوکه یا اندوه مدام تغییر و بی ثباتی است.12
ج . تلاش ایده جهت رهایی: فُن هارتمان که خود پیرو شوپنهاور است می گوید آن اصل ناهُشیار دارای دو صفت یا دو کارکرد است, یکی خواست است و دیگری ایده, ایده خود را در غایت مندی و پیش رفت به سوی آگاهی نمایان می سازد. وی بر آن است که غایت فرایند کیهانی این است که از راه پرورشِ آگاهی, ایده را که اینک در چنگال خواست اسیر است از این اسارت برهاند.
اما از نظر هارتمان هر چه اندیشه اوج گیرد رنج نیز ژرف تر می شود. ملل متمدن در قیاس با ملت های بی تمدن بیشتر رنج می کشند. هارتمان بر آن است که در نهایت با به اوج رسیدن اندیشه در انسان, اندیشه که اینک در انسان تبلور یافته می کوشد تا خود را از بند خواست برهاند و انسان به یک خودکشی کیهانی دست می زند و در این مرحله, رنج که با خواست همراه است به پایان خواهد رسید.13
طُرفه این که هارتمان با وجود اعتقاد به غلبه شرور معتقد است که جهان فعلی بهترین جهان ممکن است (یعنی در هر شق دیگری شر افزون می شود), اما اگر جهان فعلی نمی بود بهتر بود.
د. آلودگی وجودی انسان: این آلودگی جدا ماندن انسان است از ازلیت و از هستی ناب, فرو رفتن در تیرگی است و آمیختن به ظلمت ماده, هستی مادی که انسان اسیر آن است مغاکی است تیره و آشوبناک و باعث تباهی. مانوی ها, کاتارها و مندایی ها جهان را این گونه می بینند. گنوسی ها, فرقه ای که از دل مسیحیت برخاست و تکفیر شد, عالم مادی پر شر و نکبت را دست پخت یهوه می دانند, خدایی سفلی که عالم ماده را خلق کرده و بشر را مبتلا ساخته است.14 مرقیون یهوه را خدایی خبیث و خالق عالم ماده می دانند که آدمی زاد را در زنجیر اسارت جسم قرار داده است.15
شلینگ فیلسوف آلمانی (1775ـ1854), از هبوط کیهانی سخن می گوید, اصل جهان در یک فرو افتادگی یا جدا ماندگی از خدا که آن را جهش نیز می توان تعبیر کرد ریشه دارد, اصل جهانِ حس پذیر را تنها این گونه می توان اندیشید, گسیختگی کامل از مطلق از راه یک جهش.16
2 . دلایل تجربی
بیشتر بدبینان به کثرت شرور موجود در جهان استناد می کنند, صادق هدایت و فرانتس کافکا از طریق داستان و رمان به خوبی رنج و درد آدمیان را به تصویر می کشند.
نقش آفرینان این داستان ها گاهی حیوان اند مثل, داستان سگ ولگرد از هدایت یا کنام اثر کافکا. نویسنده حیوان را از آن رو انتخاب می کند که اوج عجز و درماندگی را نشان می دهد و اضطراب ها و غم هایی را که باید در اوج تنهایی و زبان بستگی تحمل کند: درماندگی در حدی است که حتی اظهار آن نیز میسر نیست.
گاهی نقش آفرینان انسان اند, مثل سه قطره خون, علویه خانم, حاجی آقا, بوف کور و گرداب از هدایت و رمان های آمریکا, دادخواست, و گروه محکومین از کافکا. این انسان ها همیشه درمانده و مفلوکند. در مسخِ کافکا قهرمان یا ضد قهرمان داستان انسانی است که قلب ماهیت شده گرگورا سامسارا وقتی از خواب بیدار می شود می بیند به وضعی وحشتناک به حشره ای نفرت انگیز تبدیل شده است; گراگوس شکارچی داستان یک شکارچی است که به پرتگاهی افتاده است و منتظر مرگ است, اما نمی تواند بمیرد, تازه همه چیز درهم و برهم است و معلوم نیست حتی مرگ پایان رنج باشد; گروه محکومین داستان یک دستگاه شکنجه دلهره آور است….
دیوید هیوم برای نشان دادن این که در زندگی انسان درد و رنج غالب است (به قصد تردید در حکمت و عدالت خداوند) به تفصیل انواع رنج های انسان را مورد بحث قرار می دهد.17
ابوالعلای معری شاعر بدبین عرب می نویسد:
الخیر بین الناس رسم دائر
والشر نهج والبریه معلم
طبع خلقت علیه لیس بزائل
طول الحیاه و اخر متعلم18
که مضمون آن در بیان خیام این است:
چون حاصل آدمی در این شورستان
جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آن که زین جهان زود برفت
آسوده کسی که خود نیامد به جهان19
شوپنهاور در این مورد می نویسد:
ما چونان بره هایی هستیم در یک چراگاه که در برابر چشمان قصاب, جست وخیز و شادی می کنند, قصابی که آنان را یکایک انتخاب کرده به مسلخ می برد و بدین سان ما در ایام خوشیِ خود از سرنوشت نکبت باری که در انتظار ماست, مانند مرض, فقر, قطع عضو و از دست دادن بینایی یا عقل غافلیم… زمان همواره ما را زیر فشار دارد و اجازه نفس کشیدن نمی دهد, دائم ما را تعقیب می کند, همچون کارفرمایی تازیانه به دست. لحظه ای که زمان از ما دست بکشد لحظه ای است که از بدبختی و فلاکت رهیده ایم… در خیال خود تصور کن که خورشید طی حرکت روزانه خود بر چه میزان از بدبختی, درد, و رنج از هر نوع می تابد, آن گاه اعتراف می کنی که کاش روی زمین نیز مثل کره ماه خورشید پدیده حیات را از بیخ و بن برکنده بود…. زندگی یک رخداد بی ثمر است که آرامش خجسته عدم را برهم زده است. هرچند امور برای شما به گونه ای قابل تحمل جریان یافته باشد. اما هر چه بیشتر زندگی کنی به وضوح بیشتری در خواهی یافت که زندگی نوعی سرخوردگی نه, نوعی فریب است… بی شک هر فلاکت مجزا یک استثنا به نظر می آید, اما بدبختی به نحو عام یک قاعده است… بیشتر نظام های فلسفی می گویند شر ماهیتاً امری سلبی است, من از این یاوه تر سخنی نمی شناسم, اصلاً آن چیزی که ایجابی است شر است که وجود خود را داراست و این خیر است که سلبی است, به دیگر سخن خشنودی و سعادت همواره مستلزم اجابت میلی از امیال است, نحوه ای است از درد که به پایان رسیده است و این نکته توضیح گر این واقعیت است که چرا ما لذت را به قدر انتظار مطبوع نمی یابیم و درد را بسیار بیشتر از آن چه هست دردآور می بینیم. گفته اند لذت بر درد می چربد, شما خود احساسات مربوطه دو حیوان را که یکی در حال خوردن دیگری است با هم مقایسه کنید, در همه انواع مصیبت و فلاکت از هر سنخ بهترین تسلی این است که شخص بیندیشد. دیگر مردم در مخمصه ای درگیرند بسیار بدتر از آن چه او درگیر آن است, این تسلایی است رایگان, چه تسلای ننگ آوری.20
جالب است بدانیم شوپنهاور خود می کوشید تا از طریق هنر و اخلاق مبتنی بر هم دردی دامنه رنج را کاهش دهد.
ارزیابی
همان گونه که پیشتر اشاره شد دلایل عقلانی معمولاً متأخر از بدبینی اند و در پیدایش آن کمتر دخالت دارند, کمند کسانی که با دلیل بدبین شده باشند تا بشود با رد دلایلِ بدبینی و تقویت دلایل مؤید خوش بینی, اگر این کار میسر باشد, آنان را از بدبینی خارج کرد. بدبینی نوعی نگاه است که عوامل مختلف در شکل دادن به آن دخیل است, یک روحیه است و بیشتر معلول فشارهایی که فرد در طول زندگی تجربه کرده است, فشارهایی که بسا خود از آن و علت آن بی اطلاع است, اما در ضمیر ناخودآگاه او انباشته شده است. از آن سو, آن چه بیشتر بدبینان برای ترویج دیدگاه خویش انجام می دهند کمتر ارائه دلیل بلکه بیشتر ارائه فضایی تیره و غمبار از زندگی و تصویر اوج عجز و درماندگی انسان است. به هر حال نگاهی خواهیم داشت به دلایل بدبینان:
استناد به خواست کیهانی: اثبات این که ایده در پی رهایی از چنگال خواست است یا نومنی که کانت در پی آن می گشت یک خواست کیهانیِ کور است صرفاً یک ادعا است. تصور اصالت خواست بدون وجود خواهنده مشکل است. بر فرض که وجود چنین خواستی را مفروض بگیریم می توان آن را خواستی نیک که در پی استکمال جهان است دانست, تغییر مدام می تواند نشانه نابسندگیِ وضعیت موجود و لزوم جای گزین شدن آن با وضعیتی بهتر باشد.
در مورد محوری ترین سخن شوپنهاور که می گوید لذت عبارت است از توقفِ خواست, پس لذت است که سلبی است نه درد و رنج, می توان گفت لذت اصیل همان خواست است, در تلاشِ جهت وصال لذتی نهفته که در خود وصال نیست. در تب و تاب و التهابی که در عشق سوزان مجنون جهت وصول به لیلی وجود داشت لذتی نهفته بود که معلوم نبود خود وصل یک صدم این لذت را داشته باشد.
تحول مدام و بی ثباتی: اولاً بر فرض تحول مدام, باز انسان احساس ثبات می کند, آن چه مهم و تعیین کننده است نه واقعیت خارجی است, آن گونه که هست, بلکه برداشت ما از واقعیت است. همه کسانی که به اموری دل می بندند



لیست کل یادداشت های این وبلاگ